نگاهی به کتاب “جای خالی سلوچ ” از
محمود دولت آبادی
✍️مهری کیانوش راد
کتاب ” جای خالی سلوچ ” داستان مِرگان و زنانی است ، که زندگیشان دشوار و طاقت فرساست.
مرگان یک روز صبح در روستای زمینج چشم باز
می کند و خانه را خالی از همسرش سلوچ می بیند، با سه کودک ، عباس ، اَبروا و هاجر ، تنها مانده است.
زنی که باور نمی کند ، همسرش رفتنی بی بازگشت داشته باشد .
مگران مردانه برمی خیزد و بار زندگی را به دوش می کشد و از انجام هیچ کاری برای سیر کردن و حفاظت از فرزندانش ابا ندارد ، از گچ کاری ، کار در خانه ی مردم ، کمک به دیگران و …
به گزیده ای از کتاب اشاره می شود :
ص ۱۹۹ ” مِرگان این را یاد گرفته بود ، که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک شود ، به زانو در خواهد آمدو کار بر او سوار خواهد شد ، پس با روی گشاده و دل باز به کار می پیچید.”
و بالاتر از آن ، محافظت از جسم خود در برابر چشم هرزه ی مردانی که تلاش می کنند به او ثابت کنند، سلوچ ، همسرش مرده است ، تا بتوانند از او سو استفاده ی جنسی کنند.
مردانی مانند کربلایی دوشنبه که زنش را با تهمت بکر نبودن، به دلیل تولد فرزند ۷ ماهه رسوای عالم کرده و همسرش به خانواده ی خود پناه می برد .
کربلایی دوشنبه بعدها به خطای خود اعتراف کرد ، اما چه سود . حالا چشم به مگران دارد و …
مردانی مانند سردار شتربان که همسرش سالها پیش از ظلم او ناپدید شده است و مجرد زندگی می کند و به دنبال تصرف مرگان است.
پسر مرگان ، عباس قمارباز ، را شتربان خود می کند . عباس در مواجه شدن با شتری مست ، از ترس جانش خود را به چاه می انداخته و با مارهای افعی روبرو می شود و از وحشت، مویش سفید و قدرت سخن گفتن را از دست می دهد.
به گزیده ای از کتاب اشاره می شود:
ص ۲۷۳ ” کاری ترین ضربه بر روح مرگان ، عباس بود . پیرشدن عباس ، زخم هایش و این که از زبان افتاده است.”
مرگان با تمام توان کوشش می کند ، از تکه زمین کوچک خود محافظت و آن را نفروشد ، اما دنیای خشن مردانه ، به گونهای است ، که پسرخودش ، ابروا، با تهدید مادر به مرگ ، مجبورش می کند زمین را بفروشد .
به گزیده ای از کتاب اشاره می شود:
ص ۳۴۲ : ” ابروا لاشه ی مادرش را از گودال بیرون کشید و با ریسمانی به بدنه ی تراکتور بست.
مادر سنگ شده بود ، حتی لب به نفرین هم نگشود.”
مادر بعد از این کارِ پسر به ظاهر خوبش، نسبت به عباس لاابالی و قمارباز ، بهت زده به خانه برمی گردد و سکوت پیشه می کند ، هرچند در پایان داستان وقتی ابروا برای عذرخواهی نزد مادر می آید ، همراه با او به جستجوی سلوچ می روند.
مرگان در نبود همسر ، فرصت تفکر پیدا می کند و به یاد می آورد ، روزی عاشق همسرش بوده ، عشقی که در لابلای فقر و تلاش برای سیر کردن شکم ، گم شده بود و نبودن سلوچ ، باعث زنده شدن دوباره ی عشق مرده شده بود.
گزیده هایی از کتاب نقل می شود :
ص ۲۰۲: ” عشق مگر چیست ؟ آن چه که پیداست ؟
نه . عشق اگر پیدا باشد ، که دیگر عشق نیست ، معرفت است .
عشق از آن رو هست ، که نیست .
پیدا نیست و حس می شود ، شورانده می شود ، منقلب می کند …
عشق گاهی یاد کم رنگ سلوچ است … عشق خود مرگان است.”
این کتاب داستان زنانی است ، که در دنیای مردانه تحقیر می شوند، به چشم ابزار جنسی نگاه می شوند.
داستان زنانی که زیر مشت و لگد مردان از بچه دارشدن محروم و بعد به همین جرم از طرف همسران ستمگر ، کنار گذاشته شده و همسر جدیدی اختیار می کنند.
داستان کودک همسرانی که از فقر و با وحشت و زور همسر مردانی مسن می شوند .
هاجر دختر ۱۲ ساله و نحیف سلوچ و مرگان از همین کودکان است ، که به زور همسر دوم علی گناو می شود ، مردی که با کتک همسر اولش را نازا و علیل کرده است.
به گزیده ای از کتاب اشاره می شود:
ص ۲۷۳ ” …عروسی هاجر . مرگان خود بهتر از هر کس می داند ، که کاری نابجا و نا به هنگام است.”
در این کتاب مردخوب وجود ندارد .
شاید بهترین مرد کتاب ، سلوچ است که به خاطر فقر و مقروض بودن از روستا خارج و زن و فرزندانش را بدون سرپرست ، در سختی و فقر رها کرده است.
پایان داستان چندان دلچسب و قوی نیست ، مرگان سلوچ را در حال باز کردن راه آب می بیند ، راه آبی که به وسیله ی افتادن شتر سردار به راه آب بسته و احتمالا با تکه تکه کردن او ، راه آب باز و خون آلود شده است.
مرگان بعد از دیدن سلوچ پرسش از کار زنانه در معدن می کند ، چرا ؟
پاسخی نیست.
و داستان تمام می شود.