• صفحه اصلی
  • سیاسی
  • فرهنگی
  • اجتماعی
  • اقتصادی
  • ورزشی
  • فیلم سینما
  • تئاترو نمایش
  • جهان
Menu
  • صفحه اصلی
  • سیاسی
  • فرهنگی
  • اجتماعی
  • اقتصادی
  • ورزشی
  • فیلم سینما
  • تئاترو نمایش
  • جهان
صفحه اصلی اجتماعی

مرخصی

ابوالفضل کنار جاده دستش را بلند کرد تا سوار اتوبوس بشود. راننده اتوبوس که داشت از خط مقدم می‌آمد سرعتش را به زور کم کرد. به او گفت:"کجا میری؟" ابوالفضل خجالت می‌کشید بگوید، می‌روم مرخصی.

مریم مفتوح توسط مریم مفتوح
مهر ۱, ۱۴۰۳
در اجتماعی
مدت زمان مطالعه: 1 دقیقه
0
0
اشتراک گذاری ها
27
بازدیدها
اشتراک گذاری درواتس آپاشتراک گذاری در تلگراماشتراک گذاری در توییتر

داستان کوتاه /
بمناسبت هفته دفاع مقدس

شهره خلقتی

ابوالفضل کنار جاده دستش را بلند کرد تا سوار اتوبوس بشود. راننده اتوبوس که داشت از خط مقدم می‌آمد سرعتش را به زور کم کرد. به او گفت:”کجا میری؟”
ابوالفضل خجالت می‌کشید بگوید، می‌روم مرخصی. هم‌چنان‌که به دنبال اتوبوس می‌دوید، تا آمد چیزی بگوید،
راننده گفت:”اوضاع ترمزم بی‌ریخت است. اگه کمک می‌کنی سرعتو کم می‌کنم بپر بالا!”

راننده سرعت را تا توانست کم‌تر کرد. ابوالفضل دستگیره‌ی درِ اتوبوس را به پایین کشید با یک سکندری خوردن خودش را روی پله صندلی انداخت و زود در را پشت سر خودش بست.
هنوز از پله‌های اتوبوس بالا نرفته بود که دید کف اتوبوس پر از خون است.

از پله‌های اتوبوس بالا رفت. هیچ صندلی در اتوبوس نبود. تمام صندلی‌ها  را از اتوبوس درآورده بودند. کف اتوبوس پر از پتوهای خون آلود بود. از میله‌هایی که به سقف اتوبوس بود، سِرُم آویزان بود و ناله‌های زجر آور مجروحان روی کف اتوبوس به گوش می‌رسید. ابولفضل اولین مجروح را دید. پایش قطع شده بود و کنارش گذاشته شده بود و جوان ناباورانه پایش را نگاه می‌کرد. ابوالفضل حالش بهم خورد. سرش را از شیشه‌ی اتوبوس بیرون آورد و عق زد و تا خالی کردن کامل معده‌اش بالا آورد.
مردی که او را دکتر صدا می زدند ابوالفضل را دید و با فریاد گفت:
“واسه من بالا نیار! بیا کمک!”

ابوالفضل با حال خراب به کمک دکتر دوید.
چشم یکی از مجروحان از حدقه چشم بیرون افتاده بود و فقط با یک رگ  به چشم وصل بود. دکتر چشم را به زور در جایش گذاشت و پانسمان کرد.

تکه استخوانی را که از سر یک مجروح جدا شده بود و به پوستی بند بود، سر جایش گذاشت و بخیه زد.
ابوالفضل مغز سفید آن مجروح  را  دید که دل دل می‌زد. همه‌ی این عمل جراحی‌ها بدون بی‌هوشی بود.
بخیه‌ی دل و روده که نگو!
ابوالفضل از همه جا بی‌خبر، یهویی دستیار جراح شده بود. مانده بود چطور دکتر با آن همه تکان‌های زیاد ماشین می‌تواند عمل کند. البته همه چیز بوی ناامیدی می‌داد.

وقتی اتوبوس به اهواز رسید. راننده به ابوالفضل گفت: “رسیدیم اهواز سرعتو کم می کنم، بپر پایین!”
دکتر به سرباز گفت:” اسمت چیه؟”
– “ابوالفضل”
-“دستت درد نکنه خیلی کمک کردی خدا خیرت بده ابوالفضل.
ابوالفضل از اتوبوس پایین پرید و  اتوبوس پر از زخمی به راه خود ادامه داد.

بجز سفیدی‌های چشم ابوالفضل، همه جای صورت و بدنش، سرخ و خاکی بود. یک حمام صلواتی پیدا کرد. رفت. لباس‌هایش را در آورد که بشورد اما خون‌ها خشک شده بود و پاک نمی‌شد.
حمامی گفت:
“چکار می کنی؟”
– “نمی‌بینی! می‌خوام لباسامو بشورم”
-” آبو هدر نده بیا بیرون لباس نو بهت می‌دم!”
ابوالفضل لباس نو گرفت و پوشید.
یونیفرم سربازیش را در سطلی انداخت. سطل پر از خونابه شد، حمامی دو سه بار آن‌ها را برایش شست و خیس‌خیس، آن‌ها را در نایلکس گذاشت.
ابوالفضل مانده بود کجا برود. او هیچ‌کس را در اهواز نداشت.

۱۴۰۳/۶/۳۰

منبع: صبح ملت
برچسب ها: دفاع مقدس،جنگ،داستان کوتاه،مرخصی،شهره خلقتی،
پست قبلی

دزفول با بزرگداشت بزرگان و پیشکسوتان خود ماندگار می ماند

پست‌ بعدی

آغاز صادرات محصولات ملی شیمی کشاورز به ارمنستان

مریم مفتوح

مریم مفتوح

RelatedPosts

هیچ محتوایی موجود نیست
پست‌ بعدی

آغاز صادرات محصولات ملی شیمی کشاورز به ارمنستان

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


پایگاه خبری صبح ملت نیوز یک رسانه مردم محور است که با تلاش جمعی از نویسندگان مستقل با گرایش های مختلف سیاسی و اجتماعی، فرهنگی برای ایجاد پایگاه خردورزی تلاش می کند. 

افزودن لیست پخش جدید